محمد حساممحمد حسام، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

زیباترین دلیل زندگی

حسام رفته بود فدک

چند روز پیش هم تو رو برای اولین بار تو هوای خوب بهاری بردیم پارک فدک.   اونجا که رسیدیم هنوز از ماشین پیاده نشده بودیم که شروع کردی به فریاد که زود پیاده شیم.روی چمنا می دویدی وقتی به سرپایینی می رسیدی نمی تونستی خودت رو نگه داری و با سرعت می رفتی و یه وقتایی هم زمین می خوردی. چند تا بچه هم بودن که با اونا هم مسابقه ی دو گذاشته بودی و کلی شیطونی کردی.یا تو دنبال اونا می کردی یا اونا دنبال تو طبق معمول موتور سواری هم کردی.آخه من نمیدونم تو سوار موتور نشی نمیشه .هم دوست داشتی موتور سوار شی هم دلت برای اون همه بچه و بازی رو چمن داشت ضعف می رفت. نمی دونستی چی کار کنی دیگه.انقدر ب...
30 فروردين 1391

نمونه ای از شیطونیای حسام

تو ایام عید یه عروسی دعوت شدیم تو بابل.خیلی خوب بود.خیلی به ما مخصوصا تو خوش گذشت. اونا یه خونه ی خیلی بزرگ وسط یه باغ بزرگ میوه داشتن.و تو این باغ پر بود از مرغ و خروس و اردک.تو هر روز بابات رو مجبور می کردی با هم می افتادید دنبال اون بیچاره ها.انقدر می دویدید که مرغای بیچاره دیگه داشتن پرواز می کردن. توی راه بابل تو اصلا پیش ما نبودی.همین که از کنار ماشین عمو جون رد می شدیم و تو بچه هاا و زن عمو رو می دیدی،جیغ میزدی و ما ماشین  رو نگه می داشتیم و تو می رفتی تو ماشین اونا. اونا هم وقتی ماشین ما نزدیک می شده داد میزدن داوود اومد.تو هم دیگه به بابایی نگفتی بابا.از اون به بعد میگی بابو خلاصه از شیطونیات هر چی بگم کم گفت...
30 فروردين 1391

عید 91

حسام من این دومین بهاری هست که منو تو و بابایی در کنار هم هستیم. خیلی خوشحالم که تو مهمونی ها تو در کنارمونی. بازی میکنی و کل میز پذیرایی میزبانهامونو به هم میزنی. اون بیچاره ها هم هیچی نمیگن. خیلی زیاد حرف میزنی.عمه ت میگه یک لحظه هم تار های صوتی تو بیکار نیست. دیگه همه کامل منظور تو رو می فهمن. مثلا این جوری حرف میزنی: ثنا:د             امیر:امی       فرزانه:مَ        مهدیار:مه    غذا:به به،بو علیرضا:علیدا     کار اشتباه میکنی:ای داد &...
30 فروردين 1391

سیزده بدر91

حسام جونم روزها تند و تند میان و می گذرن و تو بزرگ و بزرگ تر میشی.انگار همین دیروز بود که سیزده بدر 90 بود و تو ناز پسرم تازه چهارماهت شده بود و از اینکه اومده بودیم بیرون خوشحال بودی برات یدونه جوجه کباب آوردیم جلوی دهنت.تند تند لیس میزدی و کیف می کردی. حالا هزار ماشالله بزرگ شدی.راه میری و حرف میزنی.تو سیزده بدر همش دستمونو می گرفتی و راه می رفتی.چون سطح زمین ناهموار بود تنهایی راه نمی رفتی. اگه یه وقتی در حین راه رفتن بر می گشتیم طرف بقیه جیغ میزدی که نههههههههههههه.یعنی باید یه طرف دیگه بریم. دست همه رو می گرفتی.اینجا هم که دست دایی علیرضا و محمد رو گرفتی حالا خودت جوجه می خواستی و...
16 فروردين 1391
1